گنجشک با خدا قهر بود…
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

 

گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

"می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…"

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت:

"لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟"

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت، فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:

"ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی."

گنجشگ خیره در خدائی خدا مانده بود.

خدا گفت:

"و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!"

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت، های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

جایی در پشت ذهنت به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.





:: بازدید از این مطلب : 1681
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 30 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
علی در تاریخ : 1389/9/1/1 - - گفته است :
سلام شیما.ببخشید که یادم رفته بود بهت سر بزنم. .
آره تنها کسی که واقعا ما رو میخواد خداست. می دونی چیه؟خدا همون چیزیه که ما میخوایم اما ما هم همون چیزی هستیم که خدا می خواد؟؟؟؟؟
واسه منم پیش اومده که به خدا واسه مشکلاتی که واسم پیش اومده حتی بد و بیراه هم بگم.اما بعدا مثل ..... پشیمون شدم.
من خیلی به کارای خدا و گذشته و آینده و زکجا آمده ا مآمدنم بهر چه بود و این حرفا فکر میکنم.
وژدانی عجب خدایی داریما . هروقت بخوایم هست که باهاش دعوا کنیم.صداش کنیم.باهاش قهر کنیم.منتشو بکشیم.
نه شیما؟


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: